برای هشت سال عاشق و وفادار ترین بود بهش طوری که همه میدونستیم به طور خاصی میخادش یه خاستگار پول دار اومد براش و اون هم وضع مالی خوبی نداشت . دیروز وقتی برای سومین بار از تیمارستان مرخص میشد رفتیم دیدنش میگفت سلام و میخندید به به اقای رستگار و میخندید خیلی خوش اومدید و میخندید گیج و منگ بودو روی پا تلو تلو میخورد بخاطر قرص های سنگینی که بهش داده بودن خودمو خیلی بیخیالی زدم ولی خنده های تلخش یادم نمیره.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت